شرایط سخت من یکتا جان
سلام بر دختر نازم یکتا جان امروز که این پست را می گذارم یاددوران زایمان ام افتادم خواستم این جا برای تو بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بدانی عزیزم چی شده بود. فروردین ٨٧ بود که دختر بیداریان به من تبریک گفت و گفت داری مادر می شوی اصلا باورم نمی شد که مادر می شوم از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجدیدم . وقتی برای یک سری ازمایش رفتم نکاهی به من کردو گفت متاسفانه شما نمی توانید بچه دار بشوید ماه ٢ بودم متوجه منظورش نشدم گفت که کم خونی دارید و اون هم شدید هم تو و هم همسرتان دنیا روی سرمن خراب شد دست گذاشتم روی شکمم حست می کردم با تمام وجودم گفت نامه ...
نویسنده :
فاطمه
14:54